سالهای یخی

دل نوشته های محسن صفری

سالهای یخی

دل نوشته های محسن صفری

من تو را می خواهم نه خیال تو را

آنکه چشمان تو را اینهمه زیبا می کرد  کاش از روز ازل فکر دل ما را می کرد
       یا نمی داد به تو اینهمه زیبایی را   یا مرا درغم عشق تو شکیبا می کرد

 

 از عشق که نه.....!!!!!

اما از عاقبت این همه دوری دستانت...

از انتهای نامعلوم اینهمه فاصله...

چرا میترسم؟؟؟؟؟

من از لحظه ای که چشمان زیبای تو...

بین آوار این همه نگاه معنا دار گم میشوند...

من از دمی که بازدم تو پاسخش نباشد میترسم!!!

اما راستش را بخواهی

نمیدانم که از عاقبت اینهمه عشق بی جواب

میترسم یا نه...!!!!!!

فقط میدانم که

محتاجم...!!!  

من محتاج واژه های ساده و بی تکلف ام...

من محتاج نگاهی از جنس آب و لبخندی از جنس صداقتم...

من محتلاج عطر یک احساس باران زده غمناکم...

من محتاج توام که بیایی!!!

با یک هوای هق هق...

با یک جفت نگاه خیس...

من محتاج یک آسمان ابریم، که ببارد...

و برای من بشود بهانه ای از جنس معجزه !!!!

تا بگویم تو را به حرمت ابرها که میگریند قسم...

من محتاجم...!!!!

محتاج نگاه تو....

محتاج لبخند تو....

محتاج احساس تو....

محتاج تو....!!!!

همین....

از این ساده تر و بی تکلف تر در کلام من نمیگنجد...!!!

پنج خورشید بی فروغ

 

امسال بس در دنیای حقیقی غرق شده بودم که پاک دنیای مجازی را از یاد برده بودم انگار یادم رفته که من روزی  در یکی از همین وبلاگهای بلاگفا ا به دنیای اینترنت گذاشتم راه را گم کرده ام و در اینترنت سرگردانم انگار که با خورشید پنجم به بیست و چهار سال بعد رفتم از هیچ یک از دوستام خبری نیست و باید با این دنیای بی رحم یک بار دیگر دست و پنجه نرم کنم پس .      الهی به امید تو !

بیداری در خواب

وقتی در تنهاییت تنها ترینی کافیه فقط یه لبخند بزنی و بگی بی خیال اما وقتی در تنهایی دوستانت هزار آدم تنها می یابی آن وقت است که باید به گریه بیفتی که چرا در تنهایی تو هزاران ادم تنها یافت نمی شود دیروز با محمود داشتم توی خیابان می رفتم که یهو چشم به یه دختر افتاد چغدر چهره اش برام آشنا بود . آیا من قبلاْ اونو جایی دیده بودم یا نه این سوالی بود که شاید فکر آن دختر را هم مشغول کرده بود ...

حمله به موسسه یاس

با سلام دوست جونا امروز صبح زود همسایه مغازه ام زنگ زده بود خونه که محسن خودت رو برسون شیشه های مغازت رو آوردند پایین اول بلند شدم بیام مغازه دوباره منصرف شدم صورتم رو شستم و صبحانه خوردم و بعد راه افتادم به سمت مغازه و اومدم و دیدم که چه خبره مغازه شده مثل بازار شام همه جای مغازه شیشه خورده ریخته خوشبختانه سنگ هایی که به سمت مغازه ام اومده بود به تاسیسات و دستگاهها اصابت نکرده بود و چند تا قاب شیشه شکسته بود اما بحث داغ رسانه های امروز کارچان شده بودم دیدم از روزمرگی خسته شدم با خودم گفتم خوبه این خبر را چاپ کنم تا شما هم با اطلاع بشوید